خبري ده که چون گذشت اين دل | | روز شد، اي حکيم،از آن منزل |
سر اين هجر و اين بعاد چه بود؟ | | خود ازين آمدن مراد چه بود؟ |
وز وجود جهان خبر يابيم | | مگر آغاز کار دريابيم |
گر ندانستهاي درست بدان | | همه دانستنيست اين به عيان |
در وجود و عدم دهند اساس | | کاولين قسمت از طريق قياس |
ممکنست ار چه بر اثير بود | | وين وجود ار فنا پذير بود |
واجبست و بدين مخواه گواه | | ور فنا را بدو نباشد راه |
بيچه و چون و خواب و خورد بود | | ذات واجب قديم و فرد بود |
تو از آن ذات بيجهت مگذر | | باشد او از جهات نيز بدر |
ذات واجب مغاير آنست | | هر چه در امتناع و امکانست |
شد ز جودش وجود عالم پر | | چون شد از امتناع و امکان حر |
زانکه نورست و فاش گردد نور | | کرد هستيش اقتضاي ظهور |
رحمتش رخ به نيک خواهي کرد | | ذات او بر وجود شاهي کرد |
طالب جسم و جان و صورت شد | | صنع را مظهري ضرورت شد |
گر چه آخر ندارد و اول | | اول جمله اوست، عز وجل |
نظري بر کمال خويش انداخت | | عزتش چون ز خود به خود پرداخت |
عقل کورا بديد کرد سجود | | زان نظر گشت عقل کل موجود |
شد پسنديده زان پسنديدن | | نفس کل شد پديد از آن ديدن |
سومين جوهر دو فرد افتاد | | نفس چون در سوم نورد افتاد |
پيکر آسمان هويدا شد | | زان سه رتبت سه بعد پيدا شد |
تا بداند که حق که واو کيست؟ | | جوهر نفس چون به خود نگريست |
چرخ در گفت و در شنيد آمد | | عقل و نفس و فلک پديد آمد |
حکمتش چون بدين فزوني خواست | | هم چنين تا که نه فلک شد راست |
هفت شاه و دوازده خانه | | شد عيان زين دو چار کاشانه |
روشن آيين و روشنايي بخش | | همه در مهد اين همايون رخش |
هر يکي پردهاي نوازنده | | نرم خوبان تيز تا زنده |
شد زمين روشن و زمان پيدا | | چرخ چون دور کرد و شد شيدا |
بر زمين نيز هفت خط بکشيد | | در زمان گشت چار فصل پديد |
هر يکي بر ستارهاي بستند | | هفت اقليم از آن بپيوستند |
يافت انجم برات پيروزي | | چون از آن جنبش شبانروزي |
مشرق و مغرب و جنوب و شمال | | شد نماينده زين ورق درحال |
چار عنصر پديد شد بر فور | | چرخ از اول که چيره شد در دور |
هم حيات تو، هم هلاک تواند | | کاتش و باد و آب و خاک تواند |
زان سه مولود نامدار بزاد | | وين عناصر چو دست بر هم داد |
معدن و پس نبات و پس حيوان | | آن سه مولود چيست؟ نيک بدان |
وز زمين شد نبات جوشيده | | گشت معدن به خاک پوشيده |
شد به جنبش روان و حکم روا | | حيوان بر زمين و آب و هوا |
و آن برين هفت گنبد گردان | | اين سه موقوف بر چهار ارکان |
تا به وحدت رسيد نقل به نقل | | چرخ محتاح نفس و نفس به عقل |
چون به وحدت رسيد، فرار کند | | گر چه هر يک چنين مدار کند |
جنبش نفس را طبيعت گفت | | آنکه با عقل بود روحش جفت |
از تراکيب نقشها بندد | | طبع چون در مزاج پيوندد |
نيست اين نقشهاي گوناگون | | چونکه از طبع و از مزاج برون |
نه مزاج از چهار عنصر فرد | | اختلاف زمان برون آورد |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}